محمدتقی کهنموئی؛ پیرمرد دوست داشتنی سینمای ایران

13اردیبهشت سالروز درگذشت محمدتقی کهنموئی بازیگر تئاتر و سینما، شاعر و داستان نویس کودکان استمحمدتقی کهنموئی

.

.

خودنگاشت (زندگی نامه)
محمد تقی کهنموئی
(نقل از کتاب سیری در تاریخ تئاتر ایران)

  دهم دي ماه 1299 در خانواده اي مسلمان شیعه به دنيا آمدم. پدرم اهل بازار بود. تا سال ششم دبيرستان در هنرسراي عالي تهران به تحصيل ادامه دادم و در همان زمان به هنرستان هنرپيشگي رفتم و به فراگرفتن تئاتر مشغول شدم.اولين كار تئاتري من در سالن سخنراني و امتحانات هنرسراي عالي كه سن كوچكي داشت با اجراي نمايشنامه «خسيس» نوشتة مولير شروع شد. در تئاتر تهران، اغلب در نمايشنامه ها شركت ميكردم. چون زبان تركي هم بلد بودم در پيس هاي تركي هم كه بر روي صحنة تئاتر تهران مي آمد بازي ميكردم. از سال 1322 وارد گروه تازه تأسيس نوشين شدم و تا سال 1332 گاهي در چند برنامة پي درپي شركت داشتم و گاهي هم، يا به علت تعطيلی تئاتر يا رفتن به مسافرت، از گروه دور بودم. مدت دو سال در «تئاتر اكباتان» همدان كارگرداني و بازي ميكردم. در تئاتر اصفهان هم، سمت كارگرداني و بازيگري داشتم. پس از سال 1332 مدتي به حسابداري، ترجمه يا نوشتن چند نمايشنامه و داستان كودكان پرداختم. با مجلة «اميد ايران» و «توفيق» و غيره هم همكاري داشتم. در سالهاي بعد وارد سينما شدم و در تعدادي فيلم شركت كردم. در گروهي كه از جوانان علاقمند به تئاتر تشكيل شده بود چند نمايشنامة ترجمه يا نوشتة خودم را كارگرداني كردم. با «گروه آناهيتا» در چند نمايشنامه همكاري كردم و آخرين كارم در تئاتر، بازي در نمايشنامة «در اعماق» ماكسيم گوركي بود.

هر شب كه روي صحنه ميرفتم و مشغول ايفاي نقش بودم احساس ميكردم كه انگار ده سال جوان شده ام؛

بله، تئاتر از زندگي است و به آدم زندگي ميبخشد،

به همة آدمها، چه آنهايي كه بازي ميكنند

و چه آنهايي كه به تماشا مينشينند.

خاطراتی از همسر استاد محمدتقی کهنموئی
(نقل از کتاب یادی از بابا علی، زنده یاد محمدتقی کهنموئی)

  من مريم حدادكاوه، همسر مرحوم محمدتقي كهنموئي هستم. آشنايي ما برميگردد به حدود 67 سال پيش كه ايشان و خانواده شان براي خواستگاري به منزل ما در تهران خيابان درختي، روبه روي شركت دخانيات آمده بودند. يكي از روزهاي سرد اواخر پاييز 1331 بود. مراسـم خواستگاري خيلي ساده برگزار شد و مثل خيلي از مراسم آن روزگاران كه با تعارف چايي و يك نظر نگاه كردن عروس و داماد با هم آشنا مي شدند، من با ايشان ديـدار كردم. بعد از چندبار رفت وآمد خانواده هایمان و اينكه من مورد پسند خانواده و ايشان قرار گرفتم، تاريخ عقد را مشخص كردند و بعد از يك هفته، مراسم عروسي برگزار شد و من از تاريخ يكشنبه 12 بهمن ماه آنسال شدم: بانو كهنموئی.

  بدین ترتیب زندگي مشترك من و استاد محمدتقی كهنموئي آغاز شد و با هم به زير يك سقف رفتيم. البته بد نيست بدانيد كه ايشان قبلا ازدواجي ناموفق داشت و داراي پسري به نام كامران بود كه در آن زمان 5 سال داشت و من قبول كردم كه با ما زندگي كند. منزلي كه كهنموئي اجاره كرده بود طبقة اول خانه اي دوطبقه در خيابان اميرآباد بود كه در طبقة بالاي آن، صادق شباويز با مادر و خواهرش زندگي مي كردند. اولين روز زندگي مشترك ما مصادف بود با تمرين نمايشنامهاي به نام «تارتوف»، اثر معروف مولیر، كه بعد از صرف صبحانه با هم به تماشاخانة «تئاتر سعدي» رفتيم و تا بعدازظهر، او با ديگر هنرمندان به تمرين آن نمايشنامه مشغول ماند. آن سال گذشت و ما براي تعطيلات عيد نوروز سال 1332 به همراه تعدادي از هنرمندان تئاتر به شهر اصفهان سفر کردیم. در اصفهان، استاد رضا ارحام صدر تدارك اجراي نمايشنامه ِ هاي «تارتوف» و «مونتسرا» را ديده بود كه كهنموئي به همراه دیگرهنرمندان حدود دو ماه در آن ايفاي نقش كرد. بعد از اصفهان به همراه گروه به شيراز رفتيم. اين گروه را استاداني همچون خانم لرتا (هايراپتيان)، عزت الله انتظامي و همسرش منيژه خانم، پرويز بهرام (كه نقش تارتوف را بازي ميكرد)، حسن خاشع و همسرش خانم توران مهرزاد (فاطمه بزرگمهري راد)، حسين خيرخواه، صادق شباويز، عبدالكريم عمويي، رضا و تقي مينا تشكيل مي دادند كه هر دو نمايشنامه را حدود يك ماه در يك دبيرستان پسرانه، اجرا كردند. وقتي كار اين گروه در شيراز تمام شد و به تهران برگشتيم، انگار که در تهران کُن فَيكون شده بود. تئاتر سعدي را آتش زده بودند و همه جا پر بود از نظاميان. همة اينها يك طرف؛ اما از طرف دیگر، صاحبخانة ما كه ارتشي بود و قبلا در مأموريت به سر مي برد، به علت لغو مأموريتهاي ارتش، به تهران برگشته بود و منزلش را كه ما در آن سكونت داشتيم، طلب مي كرد. بنابراين، مجبور شديم به سرعت خانه مان را عوض كنيم و به كوچه اي پايين تر از منزل پدري ام نقل مكان كنيم.

  اين بار صاحبخانه ما، يك پاسبان از آب درآمد كه صبح ها پاسباني مي كرد و عصرها در معامالت ملكي مشغول بود. من اولين فرزندانمان را باردار بودم و تولد دخترمان مينو مصادف شد با پنجم بهمن كه اولين سالگرد عقدمان بود. بعد از يك سال ونيم، از آنجا هم اسباب كشي كرديم و به محلة اميريه رفتيم. در اين سالها كه تئاتر سعدي بسته شده بود و كهنموئي براي گذران زندگي مجبور بود به كارهايي مثل حسابداري، ترجمة كتاب و نوشتن داستان براي بچه ها مشغول باشد، پسرمان كاوه هم به دنيا آمد. كم كم به فكر افتاديم تا از گرفتاری اجاره نشيني خلاص شويم؛ براي همين پس از مدتي پرس وجو، كهنموئي قطعه زميني را در نارمك كه منطقه اي نيمه آباد بود خريداري كرد تا خانه مان را در آنجا بسازيم. بدين ترتيب ما در سال 1337 صاحب سرپناهي شديم كه استاد كهنموئي تا آخر عمر در آنجا زندگي كرد. در بهار 1338 چشممان به جمال دختر دوممان مينا، روشن شد. پس از مدتي اولين فيلم سينمايي كه كهنموئي در آن نقش آفريني كرد به نام »مراد و الله« در سينماهاي كشور به نمايش درآمد. دي ماه 1342 با اينكه هوا خيلي سرد شده بود اما تولد پسر دوممان، روزبه گرمابخش زندگيمان شد. مينا، در كنار تحصيل در چند فيلم سينمايي هم بازي کرد و روزگار، كم كم روي خوش خودش را به ما نشان داد. اما طولي نكشيد كه سخت ترين مصيبت زندگي ما به سراغمان آمد.

  مينا كلاس ششم بود كه هنگام دوچرخه سواري بر اثر افتادن از روي دوچرخه و برخورد سرش با جدول كنار خيابان، دچار ضربة مغزي شد و بیست وسوم اسفندماه 1349 از دنيا رفت. تا چند وقت بر اثر اين مصيبت، همگي افسرده و محزون بوديم؛ ولي چه ميشود كرد؟ كهنموئي هم مثل من از اين بابت، ضربة سنگيني را تحمل ميكرد.
ديري نپاييد كه زندگي باز هم روي خوش خود را به ما نشان داد و نوزاد ديگري در ميان ما چشم به جهان باز كرد كه غم و اندوه را از ميان ما برد. مهناز كه همة خانواده خيلي دوستش داشتند و اميد تازه اي به زندگيمان داد در مردادماه 1351 به دنيا آمد. سال 1356 مينو ديپلم گرفت و در اداره ای دولتی مشغول کار شد و كاوه هم پس از چندي به سربازي رفت. سال 1357 اوضاع و احوال كشور داشت تغيير ميكرد. همه جا تظاهرات بود و فرياد مرگ بر شاه. 26 دي ماه كه فرا رسيد محمدرضا پهلوی، مثل ۲۵ مرداد 1332 ، باز هم فرار كرد. بهمن هم كه آمد 2500 سال سلطنت شاهنشاهي سقوط کرد. بعد از پیروزی انقلاب، کهنموئی در چند فیلم سینمایی بازی کرد که من بیشتر از همه فیلم «سفیر» را دوست داشتم.

  در سال 1359 جنگ خانمان سوز شروع شد و روزبه که در سال 1361 دیپلمش را گرفته بود بي درنگ به خدمت سربازي رفت. اواخر زمستان 1362 كه يك سال به پايان خدمت سربازيش مانده بود و مهناز هم سال دوم راهنمايي را طي ميكرد، كهنموئي براي بازي در فيلم «پيراك» مجبور شد به شمال برود. بعد از دو هفته كه برگشت، حال خوشي نداشت چون بر اثر سرماي شمال، برنشيت شده بود. اين بيماري باعث تشديد تنگي نفسش می شد و بالاخره در ِشب پنجشنبه سيزدهم ارديبهش تماه 1363 ،براي هميشه چشمان زيباي اين هنرمند مردمي را به روي دنيا بست.
دربارة همسرم، خاطرات زیادی وجود دارد که برخی را به علت کهولت سن و برخی دیگر را به دلایلی یادآوری نکردم. به هرحال من بیش از سی سال با هنرمندی زندگی کردم که لحظه لحظه آن، سراسر خاطره است و متأسفانه در این مجال نمی گنجد. استاد محمدتقی کهنموئی انسانی وارسته و درویش مسلک بود که برای مال دنیا پشیزی ارزش قائل نبود و هیچگاه برای به دست آوردن آن، هنرش را حراج نکرد. یاد او در دل من زنده و مانا است.

مهمترین آثار استاد محمدتقی کهنموئی

از مهم‌ترین آثار محمدتقی کهنمویی می‌توان به بازی در فیلم “سفیر”، فیلم “سلطان قلب‌ها “و فیلم “داش آکل” اشاره کرد.
کهنموئی در بیش از 100 فیلم سینمایی و ده ها تئاتر، به ایفای نقش پرداخته است.همچنین عشق و علاقه استاد كهنموئي به كودكان سبب شد که با امید به آینده ای روشن برای آنها به سرودن شعر و نگارش داستان هاي شيرين و زيبا همت گمارد و «باباعلي» تخلص اين هنرمند مهر پيشه در داستان هاي كودكانه اش شود.

لاله ی سـرخ و سنـبـل     هدهـد و كبك و بلبــل
به مـا ميگن بچــه ها     نگــاه كنيـد به فــردا
فـردا مال شمـاهاست     خيلی قشنگ و زيباست
خوشحال و خرم باشيد     هميشـه با هـم باشيـد
رو آسمــون نوشتــه    که فــرداتون بهشتــه

(شعری از نغمة كودكان، كتاب قصه هاي باباعلی)

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *